شممت روح وداد و شمت برق وصال


بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال

احادیا بجمال الحبیب قف و انزل


که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال

حکایت شب هجران فروگذاشته به


به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم


کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال

چو یار بر سر صلح است و عذر می طلبد


توان گذشت ز جور رقیب در همه حال

بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ


که کس مباد چو من در پی خیال محال

قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی


به خاک ما گذری کن که خون مات حلال